کلی موضوع متنوع از هر سمت و سویی ...این روزها بهانه نوشتن زیاد است و حس آن زیاد تر. ازکسانی که از من متنفرند سپاس،دنبال یک عکس می گردم که شبیه تو باشد مردها را با سبیل هایشان ،چند تا دست باید بشن قطع تا این چرخ بچرخه واسه...، اصلا بهشان اعتقاد نداری و فقط ادایشان را جلوی یکدیگر ...
مادرم میگفت: شنیدم پسر همسایه خیلى مومن استنمازش ترك نمى شودزیارت عاشورا میخواندروزه میگیردمسجد میرودخیلى پسر با خداییستلحظه اى دلم گرفت......در دلم فریاد زدم باور كنید منم ایمان دارمدستهاى پینه بسته پدرم را دستهاى خدا میبینمزیارت عاشورا نمى خوانم ولى گریه یتیمى در دلم عاشورا به پا میكندبه صندوق صدقه پول نمى اندازم ولى هرروز از آن دخترك فال فروش فالى را میخرم كه هیچ وقت نمیخوانممسجد من خانه مادر بزرگ پیر و تنهایم است كه با دیدن من كلى دلش شاد میشودبراى من تولد هر نوزادى تولد خداست و هربوسه اى تجلى اومادرم، خداى من و خداى همسایه یكیست فقط من جور دیگرى او را میشناسم و به او ایمان دارمخداى من دوست انسانهاست نه پادشاه آنها...
تعصبمردی ثروتمند در میامی وارد بار شد. نگاهی بدین سوی و آن سوی انداخت و دید زنی آفریقایی (سیاهپوست)، در گوشهای نشسته است. به سوی پیشخوان رفت و کیف پولش را در آورد و خطاب به متصدّی بار فریاد زد، "برای همه کسانی که اینجا هستند مشروب میخرم، غیر از آن زن سیاهی که آنجا نشسته است!"متصدّی بار پول را گرفته و به همه کسانی که در آنجا بودند مشروب رایگان داد، جز زن آفریقایی. زن سیاهپوست به جای آن که مکدّر شود و چین بر جبین آشکار نماید، سرش را بالا گرفت و نگاهی به مرد کرده با لبخندی گفت، "تشکّر میکنم."مرد ثروتمند خشمگین شد. دیگربار نزد متصدّی بار رفت و کیف پولش را در آورد و به صدای بلند گفت، "این دفعه بطری شراب به اضافۀ غذای مجّانی برای همه کسانی که اینجا هستند غیر از آن آفریقایی که در آن گوشه نشسته است." متصدّی بار پول را گرفت و شروع به دادن غذا و مشروب به افراد حاضر در بار کرد و آن زن آفریقایی را مستثنی نمود. وقتی کارش تمام شد و غذا و مشروب به همه داده شد، زن آفریقایی لبخندی دیگر زد و آرام به مرد گفت، "سپاسگزارم."مرد از شدّت خشم دیوانه شد. به سوی متصدّی بار خم شد و از او پرسید، "این زن سیاهپوست دیوانه است؟ من برای همه غذا و مشروب خریدم غیر از او و او به جای آن که عصبّانی شود از من تشکّر میکند و لبخند میزند و از جای خود تکان نمیخورد."متصدّی بار لبخندی به مرد ثروتمند زد و گفت، "خیر قربان. او دیوانه نیست. او صاحب این بار و رستوران است."شاید کارهایی که دشمنان ما در حق ما میکنند نادانسته به نفع ما باشد.
دیروز زنی را دیدم که مرده بودو مثل ما نفس میکشید,راستی یک زن چطور میمیردمرگش چگونه استیا لبخند به لب نداردیا آرایش نمیکندیا دست کسی را نمیفشاردیا منتظرآغوشی نیستیا حرف عشق که میشود پوزخند میزندآری زنها اینگونه میمیرند#گابریل_گارسیا_مارکز
زمستان بود.جان می کندم در نیویورک نویسنده شوم.سه یا چهار روز بود لب به غذا نزده بودم. فرصتی پیش آمد تا بالاخره بگویم:"می خوام مقدار زیادی ذرت بو داده بخورم"و خدای من!مدت ها بود غذایی این همه به دهانم مزه نکرده بود. هر تکه از آن و هر دانه مثل یک قطعه استیک بود. آنها را می جویدم و راست می افتاد توی معده ام. معده ام می گفت: متشکرم! متشکرم! متشکرم! مثل آنکه توی بهشت باشم همینطور قدم می زدم که سرو کله ی دو نفر پیدا شد.یکیشان به آن یکی گفت: خدای بزرگ!طرف مقابل پرسید: چه شده؟اولی گفت: آن یارو را دیدی چه وحشتناک ذرّت میخورد!بعد از آن حرف دیگر از خوردن ذرّت ها لذت نبردم.به خودم گفتم: منظورش از وحشتناک چه بود؟!!من که توی بهشت سیر می کنم...گاهی به همین راحتی با یک کلمه، یک جمله، یک نیشخند یا حالتی از یک چهره می توانیم مردم را از بهشت خودشان بیرون بکشیم و این واقعاً بی رحمانه ترین کاری ست که انجام می دهیم!!!چارلز بوکوفسکی
دیگران را ببخشید…بی عقلی ، تهمت ها،خیانت و بی ادبینشانه عدم بلوغ روحی انسان هاست.انسان های نارس این موارد را زیاد دارند ؛شما انسانی رسیده باشید!با سبکبالی و بدون اینکه قضاوت یا سرزنش کنید ،و بدون اینکه از این حرفها ناراحت شوید…از کنار این ها رد شوید …اگر هوای دلتان ابری شد و چشم هایتان باریدند،بگذارید این اشک ها باران رحمت و بخشش باشندبرای انها که نمی دانند و زمین دلشان خشک شده استاینجاست که دل بخشنده شماچشمه جوشانی می شود که به منبع عظیم لطف خدا متصل شده است.
دو شکارچی دستهای مرغابی وحشی در حال پرواز را دیدند. یکی از آنان تیری در تفنگ خود گذاشت و گفت: «اگر یک مرغابی بزنم، غذای خوبی میپزم و با هم میخوریم.»شکارچی دیگر پرسید: «نکند از من انتظار داری مرغابی وحشی پخته بخورم؟ مرغابی وحشی باید روی آتش سرخ شود، در غیر این صورت لذیذ نخواهد شد!»دو شکارچی مدتی با هم جر و بحث کردند که بهتر است مرغابی را بپزند یا کباب کنند. سرانجام به توافق رسیدند که نیمی از آن را بپزند و نیم دیگر مرغابی را کباب کنند.اما در این بین مرغابیان وحشی منتظر پایان مشاجره آن دو نشدند و به پرواز خود ادامه داده بودند.
در اکنون زندگی کنید وقتی می خورید ، بخوریدوقتی عشق بازی می کنید، عشق بازی کنیدوقتی با کسی حرف می زنید، حرف بزنیدوقتی به یک گل نگاه می کنید، نگاه کنیدزیبایی لحظه را دریابید لئو بوسکالیا