مادرم میگفت: شنیدم پسر همسایه خیلى مومن استنمازش ترك نمى شودزیارت عاشورا میخواندروزه میگیردمسجد میرودخیلى پسر با خداییستلحظه اى دلم گرفت......در دلم فریاد زدم باور كنید منم ایمان دارمدستهاى پینه بسته پدرم را دستهاى خدا میبینمزیارت عاشورا نمى خوانم ولى گریه یتیمى در دلم عاشورا به پا میكندبه صندوق صدقه پول نمى اندازم ولى هرروز از آن دخترك فال فروش فالى را میخرم كه هیچ وقت نمیخوانممسجد من خانه مادر بزرگ پیر و تنهایم است كه با دیدن من كلى دلش شاد میشودبراى من تولد هر نوزادى تولد خداست و هربوسه اى تجلى اومادرم، خداى من و خداى همسایه یكیست فقط من جور دیگرى او را میشناسم و به او ایمان دارمخداى من دوست انسانهاست نه پادشاه آنها...