پرت و پلاهای واقعی !!!!!!!!!!!؟

مطالب ترکیبی از داستان و وقایع احساسی ، فرهنگی ، تاریخی با مضمون حال و روز

پرت و پلاهای واقعی !!!!!!!!!!!؟

مطالب ترکیبی از داستان و وقایع احساسی ، فرهنگی ، تاریخی با مضمون حال و روز

کلی موضوع متنوع از هر سمت و سویی ...این روزها بهانه نوشتن زیاد است و حس آن زیاد تر. ازکسانی که از من متنفرند سپاس،دنبال یک عکس می گردم که شبیه تو باشد مردها
را با سبیل هایشان ،چند تا دست باید بشن قطع تا این چرخ بچرخه واسه...، اصلا بهشان اعتقاد نداری و فقط ادایشان را جلوی یکدیگر ...

آخرین نظرات

۵۱ مطلب با موضوع «داستانک» ثبت شده است

روزی شیخ الرئیس ابوعلی سینا وقتی از سفرش به جایی رسید اسب را بر درختی بست و برایش کاه ریخت و سفره پیش خود نهاد تا چیزی بخورد . روستایی سوار بر الاغ آنجا رسید .از خرش فرود آمد و خر خود را در پهلوی اسب ابوعلی سینا بست تا در خوردن کاه شریک او شود و خود را به شیخ نهاد تا بر سفره نشیند.شیخ گفت: خر را پهلوی اسب من مبند که همین دم لگد زند و پایش بشکند. روستایی آن سخن را نشنیده گرفت، با شیخ به نان خوردن مشغول گشت. ناگاه اسب لگدی زد. روستایی گفت: اسب تو خر مرا لنگ کرد.شیخ ساکت شد و خود را لال ظاهر نمود. روستایی  او را کشان کشان نزد قاضی برد. قاضی از حال سوال کرد. شیخ هم چنان خاموش بود. قاضی به روستایی گفت: این مرد لال است؟روستایی گفت: این لال نیست بلکه خود را لال ظاهر ساخته تا اینکه تاوان خر مرا ندهد. پیش از این با من سخن گفته.قاضی پرسید : با تو سخن گفت؟چه گفت؟او جواب داد که: گفت خر را پهلوی اسب من نبند که لگد بزند و پایش بشکند. قاضی خندید و بر دانش شیخ آفرین گفت.شیخ پاسخی گفت که زان پس درزبان پارسی مثل گشت: "جواب ابلهان خاموشی ست "امثال و حکم علی اکبر دهخدا
تعصبمردی ثروتمند در میامی وارد بار شد. نگاهی بدین سوی و آن سوی انداخت و دید زنی آفریقایی (سیاه‌پوست)، در گوشه‌ای نشسته است. به سوی پیشخوان رفت و کیف پولش را در آورد و خطاب به متصدّی بار فریاد زد، "برای همه کسانی که اینجا هستند مشروب می‌خرم، غیر از آن زن سیاهی که آنجا نشسته است!"متصدّی بار پول را گرفته و به همه کسانی که در آنجا بودند مشروب رایگان داد، جز زن آفریقایی. زن سیاه‌پوست به جای آن که مکدّر شود و چین بر جبین آشکار نماید، سرش را بالا گرفت و نگاهی به مرد کرده با لبخندی گفت، "تشکّر می‌کنم."مرد ثروتمند خشمگین شد. دیگربار نزد متصدّی بار رفت و کیف پولش را در آورد و به صدای بلند گفت، "این دفعه بطری شراب به اضافۀ غذای مجّانی برای همه کسانی که اینجا هستند غیر از آن آفریقایی که در آن گوشه نشسته است." متصدّی بار پول را گرفت و شروع به دادن غذا و مشروب به افراد حاضر در بار کرد و آن زن آفریقایی را مستثنی نمود. وقتی کارش تمام شد و غذا و مشروب به همه داده شد، زن آفریقایی لبخندی دیگر زد و آرام به مرد گفت، "سپاسگزارم."مرد از شدّت خشم دیوانه شد. به سوی متصدّی بار خم شد و از او پرسید، "این زن سیاه‌پوست دیوانه است؟ من برای همه غذا و مشروب خریدم غیر از او و او به جای آن که عصبّانی شود از من تشکّر می‌کند و لبخند می‌زند و از جای خود تکان نمی‌خورد."متصدّی بار لبخندی به مرد ثروتمند زد و گفت، "خیر قربان. او دیوانه نیست. او صاحب این بار و رستوران است."شاید کارهایی که دشمنان ما در حق ما می‌کنند نادانسته به نفع ما باشد.
دو شکارچی دسته‌ای مرغابی وحشی در حال پرواز را دیدند. یکی از آنان تیری در تفنگ خود گذاشت و گفت: «اگر یک مرغابی بزنم، غذای خوبی می‌پزم و با هم می‌خوریم.»شکارچی دیگر پرسید: «نکند از من انتظار داری مرغابی وحشی پخته بخورم؟ مرغابی وحشی باید روی آتش سرخ شود، در غیر این صورت لذیذ نخواهد شد!»دو شکارچی مدتی با هم جر و بحث کردند که بهتر است مرغابی را بپزند یا کباب کنند. سرانجام به توافق رسیدند که نیمی از آن را بپزند و نیم دیگر مرغابی را کباب کنند.اما در این بین مرغابیان وحشی منتظر پایان مشاجره آن دو نشدند و به پرواز خود ادامه داده بودند.
جوانی مفلس و بی پول از شدت نداری و فقر دست به دعا می برد و از خداوند تقاضای ثروت می کند. در خواب هاتف غیبی خبر از نقشه گنجی می دهد و خداوند به او می گوید این گنج از آن تست حتی اگر دیگران از این نقشه گنج با خبر شوند.جوان بعد از دیدن این خواب آن چنان خوشحال شد که در پوست خود نمی گنجید، با شادی و شعف به دنبال نقشه رفت و آن را پیدا کرد. در آن نقشه گفته شده بود که در جایی خاص رو به قبله، تیری در کمان بگذار و هر جا تیر افتاد آنجا را حفر کن و گنج خویش را بردار! تیرانداز تیری در کمان گذشت و زه را کشید و جایی که تیر افتاده بود را فورا حفر کرد اما گنجی نیافت. با خود گفت بایستی با قدرت بیشتری زه کمان را بکشم. مجددا تیری دیگری در کمان گذاشت ولی این بار نیز گنج را نیافت. خلاصه هر بار با قدرت بیشتری زه را می کشید و تیر را دورتر می انداخت ولی از گنج خبری نبود، هر بار تیرها دورتر می افتاد ولی باز هم از گنج خبری نبود! این کار آن قدر ادامه پیدا کرد که مردم شهر به او مشکوک شده و خبر به پادشاه رسید، پادشاه که جریان گنج را فهمیده بود کمانداران ماهر را جمع کرد و آنها با تمام قدرت تیر می انداختند و بعد زمین را می کندند. آنها شش ما ه این کار را ادامه دادند اما گنجی در کار نبود!بعد شاه گفت که این مرد دیوانه است او را رها کنید و اگر گنجی هم پیدا کرد به او کاری نداشته باشید.مرد فقیر باز به خداوند پناه برد که خدایا نه تنها گنج ندادی بلکه رنج هم افزون شد و مردم مرا دیوانه می دانند. باز هاتف در خواب او آمد و گفت تو فضولی کردی و نصفه نیمه به پیغام ما گوش دادی. ما گفتیم تیر را در کمان بنه، نگفتیم که زه را بکش!
در عالم کودکی به مادرم قول دادمکه تا همیشه هیچ کس را بیشتر از او دوست نداشته باشم.مادرم مرا بوسید.و گفت : نمی توانی عزیزم !گفتم : می توانم ، من تو را از پدرم و خواهر و برادرم بیشتر دوست دارم .مادر گفت : یکی می آید که نمی توانی مرا بیشتر از او دوست داشته باشی .نوجوان که شدم دوستی عزیز داشتم .ولی خوب که فکر می کردم مادرم را بیشتر دوست داشتم .معلمی داشتم که شیفته اش بودم ولی نه به اندازه مادرم !بزرگتر که شدم عاشق شدم ، خیال کردم نمی توانم به قول کودکی ام عمل کنم .ولی وقتی پیش خودم گفتم ؛ کدامیک را بیشتر دوست داری باز در ته دلم این مادر بود ، که انتخاب شد.سالها گذشت و یکی آمد ، یکی که تمام جان من بود .همانروز مادرم با شادمانی خندید و گفت دیدی نتوانستی !من هرچه فکر کردم او را از مادرم و از تمام دنیا بیشتر می خواستم ،او با آمدنش سلطان قلب من شده بود . من نمی خواستم و نمی توانستم به قول دوران کودکیم عمل کنم .آخر من خودم مادر شده بودم .
روزی جوانی از پیری نصیحت خواست.پیر گفت: ای جوان!! قرآن بخوان قبل از آنکه برایت قرآن بخوانند!نماز بخوان!!! قبل از آنکه برایت نمازبخوانند!!از تجربه دیگران استفاده کن!! قبل از آنکه تجربه دیگران شوی!!
ﮐﺴﯽ ﺳﺮﺍﻍ ﮔﺮﺩﻭ ﻓﺮﻭﺷﯽ ﺭﻓﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﻫﻤﻪ ﯼ ﮔﺮﺩﻭﻫﺎﯾﺖ ﺭﺍ ﺭﺍﯾﮕﺎﻥ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺪﻫﯽ؟ ﮔﺮﺩﻭ ﻓﺮﻭﺵ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺟﻮﺍﺑﯽ ﻧﺪﺍﺩ .ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﯾﮏ ﮐﯿﻠﻮ ﮔﺮﺩﻭ ﻣﺠﺎﻧﯽ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺪﻫﯽ؟
گویند از مردی که صاحب گسترده‌ترین فروشگاه‌های زنجیره‌ای در جهان است پرسیدند :«راز موفقیت شما چه بوده؟»او در پاسخ گفت :« زادگاه من انگلستان است. در خانواده‌ی فقیری به دنیا آمدم و چون خود را به معنای واقعی فقیر می‌دیدم، http://telegram.me/ApplicantEruditeLife
پسر کوچکی وارد مغازه ای شد، جعبه نوشابه را به سمت تلفن هل داد. بر روی جعبه رفت تا دستش به دکمه های تلفن برسد و شروع کرد به گرفتن شماره.مغازه دار متوجه پسر بود و به مکالماتش گوش می داد.
مردی بار سنگینی از نمک بر پشت الاغش گذاشته بود و به شهر میبرد تا آنها را بفروشد.در مسیر به رودخانه ای رسیدند.. هنگام رد شدن از رودخانه پای الاغ سر خورد ودرون آب افتاد..الاغ وقتی بیرون آمد بار نمک در آب حل شده بود و بارش سبکتر شده بود.
این روزها بد جوری از این نسل جدید درمانده شده ام!!سالها ی پیش وقتی به درس لیلی و مجنون می رسیدم و با حسی شاعرانه داستان این دو دلداده را تعریف میکردم قطره اشکی از چشم دانش آموزی جاری میشد...
یک روز سر جلسه امتحان وقتى چشمم به سوال آخر افتاد ، خنده ‌ام گرفت . فکر کردم استاد حتماً قصد شوخى کردن داشته است .سوال این بود :
تعدادی موش در یك مزرعه زندگی می كردند. موشها روزگار خوشی نداشتند چرا كه گربه ای در مزرعه بود كه آنها را شكار می كرد.موشها در یك ترس همیشگی به سر می بردند و ممكن بود در هر وقت از شب و روز در چنگالهای تیز گربه چابك قرار گیرند.موشها جلسه ای تشكیل دادند تا حداقل راهی پیدا كنند
ﺧﺎﻧﻢ ﻣﻌﻠﻤﯽ ﺩﺭﯾﮑﯽ ﺍﺯﻣﺪﺍﺭﺱ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﻭ ﺍﺧﻼﻕ ﻋﺎﻟﯽ ﺑﻬﺮﻩ ﺍﯼ ﮐﺎﻓﯽ ﺩﺍﺷﺖ اما ﺗﺎ ﮐﻨﻮﻥ ازدواج نکرده ﺑﻮﺩ ..ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯﺍﻧﺶ ﮐﻨﺠﮑﺎﻭ ﺷﺪﻩ ﻭﺍﺯﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ ﭼﺮﺍ ﺑﺎﺍ ﯾﻨﮑﻪ ﺩﺍﺭﺍﯼ ﭼﻨﯿﻦ ﺟﻤﺎﻝ ﻭﺍﺧﻼﻗﯽ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﻫﺴﺘﯽ ﻫﻨﻮﺯ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﺍﯼ؟؟؟؟ معلمه گفت:
پیرمردی تنها در یکی از روستاهای آمریکا زندگی می کرد . او می خواست مزرعه سیب زمینی اش را شخم بزند اما این کار خیلی سختی بود. تنها پسرش بود که می توانستبه او کمک کند که او هم در زندان بود .پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد :
دختر کوچکی هر روز پیاده به مدرسه می‌رفت و بر می‌گشتبا اینکه آن روز صبح هوا زیاد خوب نبود و آسمان نیز ابری بود، دختر بچه طبق معمولِ همیشه، پیاده بسوی مدرسه راه افتادبعد از ظهر که شد، ‌هوا رو به وخامت گذاشت و طوفان و رعد و برق شدیدی درگرفت.
ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺍﻧﺪ ﻛﻪ ﺯﻣﺎﻧﻲ ﻛﻪ ﻧﺎﺩﺭﺷﺎﻩ ﺍﻓﺸﺎﺭﻋﺰﻡ ﺗﺴﺨﻴﺮ کشوری ﺭﺍ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﻛﻮﺩﻛﻲ ﺭﺍ ﺩﻳﺪ ﻛﻪ به ﻣﻜﺘﺐ ﻣﻴﺮﻓﺖ؛ ﺍﺯﺍﻭ ﭘﺮﺳﻴﺪ ﭘﺴرﭼﻪ ﻣﻴﺨﻮﺍﻧﻲ؟ ﭘﺴﺮ ﮔﻔﺖ: ﻗﺮﺁﻥ ﻧﺎﺩﺭ ﺷﺎﻩ ﮔﻔﺖ : ﺍﺯ ﻛﺠﺎﻱ ﻗﺮﺍﻥ؟ ﭘﺴﺮ ﮔﻔﺖ : ﺍﻧﺎ ﻓﺘﺤﻨﺎ ...
"دکتر الهی قمشه ای"700 سال پیش در اصفهان مسجدی می ساختند کار تمام شده بود و کارگران در حال انجام خرده کاری های پایانی بودند پیرزنی از انجا رد میشد . ناگهان پیرزن ایستاد و گفت بنظرم مناره مسجد کج است! کارگران خندیدند ولی معمار با صدای بلند فریاد زد ساکت ! چوب بیاورید . کارگر بیاورید . چوب را به مناره تکیه دهید . حالا همه باهم . فشااار دهید . فشااااااااااار !!!
احمد شاملو ﯾﮏ ﺷﻠﻮﺍﺭ ﺳﻔﯿﺪ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻨﯽ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﮐﻪ ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺍﺑﺮﯼ ﭘﻮﺷﯿﺪﻣﺶ ﻭ ﻣﻮﻗﻊ ﺑﺎﺯﮔﺸﺖ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﮔﺮﻓﺖ و ﮔﻠﯽ ﺷﺪ . ﻭ ﻣﻦِ ﺑﯽ ﺧﯿﺎﻝ، ﭘﯽ ﺍﺵ ﺭﺍ ﻧﮕﺮﻓﺘﻢ ﺑﻪ ﻫﻮﺍﯼ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﺑﺸﻮﯾﻢ ﭘﺎﮎ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ. ﻭﻟﯽ ﻧﺸﺪ ... ﺑﻌﺪﻫﺎ ﻫﺮ ﭼﻪ ﺷﺴﺘﻤﺶ ﭘﺎﮎ ﻧﺸﺪ؛ ﺣﺘﯽ ﯾﮑﺒﺎﺭ ﺑﻪ ﺧﺸﮑﺸﻮﯾﯽ ﺩﺍﺩﻡ ﮐﻪ ﺑﺸﻮﯾﻨﺪ ﻭﻟﯽ ﻓﺎﯾﺪﻩ ﻧﺪﺍﺷﺖ !!! ﺁﻗﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺗﻮﯼ ﺧﺸﮑﺸﻮﯾﯽ ﮐﺎﺭ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﮔﻔﺖ :
هنگامی که لیلی و مجنون ده ساله بودند روزی مجنون در مکتب خانه پشت سر لیلی نشسته بود.استاد سوالی را از لیلی پرسید ، لیلی جوابی نداد، مجنون از پشت سر آهسته جواب را در گوش لیلی گفت اما لیلی هیچ نگفت...
ماخانواده فقیری داشتیم !!!مادرم هر وقت غذا درست میکرد برای ما تو بشقابهای کوچیکی غذا می ریخت و جلومون میذاشت و میگفت بخورید عزیزانم بعد میدیدمکه خودش قابلمه رو برمیداره واز ته قالبمه غذا میخوره  و نگاه ما میکرد و همین طور که غذا میخورد لبخند میزد
اسکندر که قبل از حمله به ایران مستأصل بود. پرسید که چگونه برمردمی که ازمردم من بیشتر می فهمندحکومت کنم؟ یکی از مشاوران می گوید:کتاب هایشان را بسوزان… خردمندانشان را بکش … و دستور بده به زنان و کودکانشان تجاوز کنند». اما یکی دیگر از مشاوران پاسخ داد:نیازی به چنین کاری نیست. از میان مردم آنها را که نمی فهمند به کارهای بزرگ بگمار… آنها که می فهمند به کارهای پست بگمار… نفهم ها همیشه شکرگزار تو خواهند بود… فهمیده ها یا به سرزمین های دیگر کوچ می کنند یا خسته وسرخورده،عمر خود را تا لحظه مرگ در گوشه ای از آن سرزمین در انزوا سپری خواهند کرد چقدر تکرار تاریخ سخت است!!
وارﺩ ﺩﺍﺭﻭﺧﺎﻧﻪ ﺷﺪﻡ ﻭ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺑﻮﺩﻡ ﺗﺎ ﻧﺴﺨﻪ ﺍﻡ ﺭﺍﺗﺤﻮﯾﻞ ﺩﻫﻨﺪ .ﻓﺮﺩﯼ ﻭﺍﺭﺩ ﺷﺪ ﻭ ﺑﺎ ﻟﻬﺠﻪ ﺍﯼ ﺳﺎﺩﻩ ﻭ ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯽ ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﮐﺮﻡ ﺿﺪ ﺳﯿﻤﺎﻥ ﺩﺍﺭﯾﻦ؟ﻓﺮﻭﺷﻨﺪﻩ ﺑﺎ ﻟﺤﻨﯽ ﺗﻤﺴﺨﺮ ﺁﻣﯿﺰ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﮐﺮﻡ ﺿﺪ ﺳﯿﻤﺎﻥ؟ ﺑﻠﻪ ﮐﻪ ﺩﺍﺭﯾﻢ . ﮐﺮﻡ ﺿﺪ ﺗﯿﺮ ﺁﻫﻦ ﻭ ﺁﺟﺮ ﻫﻢ ﺩﺍﺭﻡ ﺣﺎﻻ ﺍﯾﺮﺍﻧﯿﺸﻮ ﻣﯿﺨﻮﺍﯼ ﯾﺎ ﺧﺎﺭﺟﯽ؟  ﺍﻣﺎ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ ﺧﺎﺭﺟﯿﺶ ﮔﺮﻭﻧﻪ ﻫﺎ
یک استاد دانشگاه می‌گفت: یک بار داشتم برگه‌های امتحان را تصحیح می‌کردم. به برگه‌ای رسیدم که نام و نام خانوادگی نداشت. با خودم گفتم ایرادی ندارد. بعید است که بیش از یک برگه نام نداشته باشد. از تطابق برگه‌ها با لیست دانشجویان صاحبش را پیدا می‌کنم. تصحیح کردم و 17/5 گرفت. احساس کردم زیاد است. کمتر پیش می‌آید کسی از من این نمره را بگیرد. دوباره تصحیح کردم 15 گرفت. برگه‌ها تمام شد. با لیست دانشجویان تطابق دادم اما هیچ دانشجویی نمانده بود. تازه فهمیدم کلید آزمون را که خودم نوشته بودم تصحیح کردم.آری، اغلب ما نسبت به دیگران سخت‌گیرتر هستیم تا نسبت به خودمان و بعضى وقت‌ها اگر خودمان را تصحیح كنیم می‌بینیم به آن خوبی كه فكر می‌كنیم، نیستیم.
میگویند شخصی سرکلاس ریاضی خوابش برد. وقتی که زنگ را زدند بیدار شد،  باعجله دو مسأله را که روی تخته سیاه نوشته بود یادداشت کرد  و به خیال اینکه استاد آنها را بعنوان تکلیف منزل داده است به منزل بردو تمام آن روز وآن شب برای حل آنها فکر کرد.هیچیک را نتوانست حل کند،  اما تمام آن هفته دست از کوشش بر نداشت. سرانجام یکی را حل کرد و به کلاس آورد.استاد به کلی مبهوت شد، زیرا آنها را بعنوان دونمونه از مسائل غیر قابل حل ریاضی داده بود. اگر این دانشجو این موضوع را میدانست احتمالاً آنرا حل نمیکرد،  ولی چون به خود تلقین نکرده بود که مسأله غیر قابل حل است ، بلکه برعکس فکر میکرد باید حتماً آن مسأله را حل کند سرانجام راهی برای حل مسأله یافت.این دانشجو کسی جز آلبرت انیشتین نبود..." حل نشدن بیشتر مشکلات زندگی ما، به افکار خودمون بستگی داره ."
دلم میسوزد وقتی میبینم توی شهرداری حقوق آنهایی که جدول حل می کنند ، بیشتر از آنهایی است که جدول تمیز می کنند !!!؟ سقف خانه ی ما سوراخ است،،
·٠•●✿ شكسپیرمیگه:اگه یه روزی فرزندی داشته باشم،بیشتر از هر اسباب بازی دیگه ای براش بادكنك میخرم! بازی با بادكنك خیلی چیزها رو به بچه یاد میده؛ بهش یاد میده كه باید بزرگ باشه اما سبك،تا بتونه بالاتر بره... بهش یاد میده كه چیزای دوست داشتنی میتونن توی یه لحظه،حتی بدون هیچ دلیلی و بدون هیچ مقصری از بین برن... پس نباید زیاد بهشون وابسته بشه! ومهم تر ازهمه، بهش یاد میده كه وقتی چیزی رو دوست داره،نباید اونقدر بهش نزدیك بشه وبهش فشار بیاره كه راه نفس كشیدنش رو ببنده،چون ممكنه برای همیشه از دستش بده... و اگه کسی رو دوس داشت رهاش نکنه چون ممکنه دیگه نتونه به دستش بیاره.. و اینکه وقتی یه نفر و خیلی واسه خودت بزرگ کنی در اخر میترکه و تو صورت خودت میخوره... میخوام ببینه بادکنک با این که تمام زندگیش بسته به یه نخ اما بازم توی هوا میرقصه...
حضرت موسی (َع) دندان درد گرفت و به خدا شکایت کرد.حق تعالی به او دستور داد از فلان گیاه استفاده کنحضر ت چنان کرد و دندان مبارکش خوب شدبار دیگر دندان موسا درد گرفت و همان دوا رو به کار بردولی درد دندانش خوب نشداو از خدا سبب را پرسید .خطاب الهی امد که دفعه ی قبل،به امید ما رفتی ،اما این بار به امید گیاه رفتی واز ما غافل بودی.
استاد ریاضی داشتیم ،در وقت خارج درس میگفت:اعداد کوچیک تر از یک ، خواص عجیبی دارند ،شاید بتوان انها رو با انسان های تنگ نظر مقایسه کرد مثلا(0.2)!!!وقتی که در انها ضرب میشوی یا می خواهی با انها مشارکت کنی تو رو نیز کوچیک میکنند 0.6  = 3* 0.2 وقتی میخواهی با انها تقسیم شوی یا مشکلاتت رو با انها تقسیم کنی و بازگو کنی مشکلاتت بزرگتر میشوند      15 = 0.2  / 3 وقتی با انها جمع میشوی  ودر کنار انها هستی مقدار زیادی به تو اضافه نمی شود چیزی به تو نمی اموزند3.2=0.2+ 3 و اگر انها رو از زندگی کم کنی چیزی از دست نداده ای2.8= 3-0.2 زندگی ارزشمند خودتون رو به خاطر ادمای کوچک و حقیر بی ارزش نکنیدو به بزرگی خودتون ایمان داشته باشید!!!!!!!!!!؟
- سلام حاج آقا، ببخشید مزاحم شدم. می‌شه یه سؤال خاص بپرسم؟ - سلام عزیزم، بپرس. - دوست دختر اشکال داره؟ - نه خیلی هم خوبه. اگه دختر خوبی سراغ داری از دستش نده. - حاج آقا جدی می‌گم، درست جواب بدید. - منم جدی می‌گم اصلاً خدا جنس دختر و پسر رو برای هم جذاب آفریده که به هم علاقه‌مند بشن و از هم لذت ببرن. - پس من با مجوز شما فردا می‌رم با یک دختر دوست می‌شم ها، ok؟! - خیلی خوبه، اگه لازم شد خودمم کمکت می‌کنم. - ایول حاج آقا، دمتون گرم، اصلاً فکر نمی‌کردم این‌قدر پایه باشین! - حالا کجاشو دیدی! البته اگه می‌خوای با مجوز من بری، لطفاً همون جوری که من می‌گم اقدام کن. - چشم حاج آقا، خیلی با حالی! - حالا کسی رو هم سراغ داری برای خودت؟ - راستش یک نفر هست که ازش خوشم اومده. - به به مبارکه. پس زود باش که طرف از دست نره!بقیه مطلب در صفحه زیرین
گرگی که استخوانی در گلویش گیر کرده بود بدنبال کسی میگشت که آنرا در اورد.در این هنگام به لک لکی رسید و از او خواست تا دربرابر مزد او را از این عذاب نجات دهد لک لک سرش را در دهان گرگ کرد استخوان را در اورد و طلب پاداش کرد.گرگ به او گفت:ای دوست نادان من اینکه سرت را سالم ازدهان من بیرون اوردی برایت کافی نیست... وقتی کسی به فرد نادرستی خدمت میکند تنها انتظاری که میتواند داشته باشد این است که گزندی از او نبیند...!!!!
پیرزنی هر هفته مبلغ شش هزار دلار به حساب خودش واریز میکرد.بعد از گذشتن چند سال توی ذهن رئیس بانک سوال ایجاد شد که منبع درامد این پیرزن از کجاست؟؟!! ریس بانک تصمیم گرفت سوال خودش رو از پیرزن بپرسه . هفته بعد پیرزن وارد بانک شد،رئیس بانک فورا ب سراغ پیرزن اومد و سوال کرد : ببخشید خانم میتونم بپرسم شغل شما چیه؟پیرزن خندید و گفت:بیکارم.رئیس بانک با تعجب پرسید پس منبع درامد شما چیه؟پیرزن گفت:من سر چیزهای غیر ممکن شرط بندی میکنم.ریس گفت مثلا چی ؟ پیرزن گفت مثلا من باشما سر هزار دلار شرط میبندم که فردا شرت قرمز میپوشید !قبول!!! ریس گفت قبول.فردا رئیس بانک وارد بانک شد و پیرزن رو دید وشلوارش رو اورد پایین گفت: ببین شرت من ابیه شرط رو باختی.پیرزن هزار دلار ب رئیس داد و خندید وگفت:هزار دلار برای توولی من سر صد هزار دلار با شخصی شرط بندی کرده بودم که فردا شلوار رئیس بانک رو از پاش در میارم.!!!!!
تفاوت بیشعور با احمق!همه ما گاهی احمق می شویم اما بیشعور نه....حالا بعضی کمتر و بعضی ها بیشتر...حقیقتش را که بخواهید احمق مجرم نیست ...بیمار است....یعنی: معمولاً احمق ها آگاهانه دست به حماقت نمی زنند...خیلی از آن ها حتی فکر می کنند که خردمند و دانا هستند...نه....احمق!احمق ها بیشتر از آنکه موجب تنفر بشوند، مایه ترحمند....بیشعور ها داستان شان با احمق ها فرق دارد.کسی که از منتهای سمت چپ خیابان، راه صد نفر را می برد تا به سمت راست برود بیشعور است.کسی که برای دادن آب میوه صلواتی یک خیابان را می بندد بیشعور است.کسی که ساعت سه صبح بوق میزند... بیشعور است.کسی که جلو تمام زنان مسیر می ایستد.... بیشعور است.کسی که در خیابان باریک دوبله پارک می کند... بیشعور است.کسی که شب تمام مسیر را نور بالا می رود... بیشعور است.این ها بیشعورند...حالا یا از نوع احمق بیشعور یا از نوع پرفسور بیشعور....احمق بودن درد ندارد...درمان هم ندارد....ربطی هم به شعور ندارد.....بیشعوری از جای دیگری می آید...از خانه و مدرسه...از سرانه مطالعه....از خود شیفتگی...از بی وجدانی....از مرکز فرهنگ فاسد ....بیشعوری واگیر دارد....هم درد دارد و هم درمان...مشکل ما، احمق ها نیستندمشکل ما، هیچوقت احمق ها نبودندمشکل ما، بیشعور ها هستند.این مقدمه کتاب بیشعوری نوشته خاویر کرمنت میباشد
ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﺍﻣﯿﺮ ﮐﺒﯿﺮ ﮔﺭﯾﺴﺖ!۱۶۸ ﺳﺎﻝ ﭘﯿﺶ ﻧﺨﺴﺘﯿﻦ ﺑﺮﻧﺎﻣﻪ ﻭﺍﮐﺴﯿﻨﺎﺳﯿﻮﻥ ﺑﻪ ﻓﺮﻣﺎﻥ ﺍﻣﯿﺮﮐﺒﯿﺮ ﺁﻏﺎﺯ ﺷﺪ .، ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ﺑﻪ ﺍﻣﯿﺮﮐﺒﯿﺮ ﺧﺒﺮ ﺩﺍﺩﻧﺪ ﻋﻠﻤﺎﯼ ﺩﯾﻨﯽ ﺩﺭ ﺷﻬﺮﺷﺎﯾﻌﻪ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﻭﺍﮐﺴﻦ ﺯﺩﻥ ﺑﺎﻋﺚ ﻭﺭﻭﺩ ﺟﻦ ﺑﻪ ﺧﻮﻥ ﻣﯽﺷﻮﺩ !ﺍﻣﯿﺮﮐﺒﯿﺮ ﻓﺮﻣﺎﻥ ﺩﺍﺩ ﻫﺮ ﮐﺴﯽ ﻭﺍﮐﺴﻦ ﺁﺑﻠﻪ ﻧﺰﻧﺪ، ﺑﺎﯾﺪ ﭘﻨﺞ ﺗﻮﻣﺎﻥ ﺟﺮﯾﻤﻪ ﺑﭙﺮﺩﺍﺯﺩ ، ﺍﻣﺎ ﻧﻔﻮﺫ ﺳﺨﻦ ﻣﻼﻫﺎﯼ ﻧﺎ ﺁﮔﺎﻩ ﺑﺮ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﯿﺷﺘﺮ ﺑﻮﺩ، ﭘﻮﻟﺪﺍﺭﻫﺎ ﭘﻨﺞ ﺗﻮﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﭘﺮﺩﺍﺧﺘﻨﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺁﺑﻠﻪﮐﻮﺑﯽ ﺳﺮﺑﺎﺯ ﺯﺩﻧﺪ. ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻧﯿﺰ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﻫﺎ ﭘﻨﻬﺎﻥ می ﺸﺪﻧﺪ .ﭘﺲ ﺍﺯ ﻣﺪﺗﯽ ﭼﻨﺪ ﻧﻔﺮ ﺭﺍ ﺁﻭﺭﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻧﺸﺎﻥ ﺍﺯ ﺁﺑﻠﻪ ﻣﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ، ﺍﻣﯿﺮﮐﺒﯿﺮ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﮔﺮﯾﺴﺘﻦ ﮐﺮﺩ .ﻣﯿﺮﺯﺍ ﺁﻗﺎﺧﺎﻥ ﺁﻫﺴﺘﻪ ﺑﻪ ﺍﻣﯿﺮ ﮐﺒﯿﺮ ﮔﻔﺖ : ﻭﻟﯽ ﺍﯾﻨﺎﻥ ﺧﻮﺩ ﺩﺭ ﺍﺛﺮ ﻧﺎﺩﺍﻧﯽ ﻣﺮﺩﻩ ﺍﻧﺪ. ﺍﻣﯿﺮ ﮐﺒﯿﺮ ﮔﻔﺖ : ﻣﺴﺌﻮﻝ ﻧﺎﺩﺍﻧﯿﺸﺎﻥ ﻧﯿﺰ ﻣﺎ ﻫﺴﺘﯿﻢ. ﺍﮔﺮ ﻣﺎ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﮐﺎﻓﯽ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺳﺎﺧﺘﻪ ﺑﻮﺩﯾﻢ، جاهلان ﺑﺴﺎﻃﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﺟﻤﻊ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ .
ﺭﻭﺯﯼ ﺍﺯ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﺯﻥ ﻭ ﺷﻮﻫﺮﯼ ﺑﺎ ﮐﺸﺘﯽ ﺑﻪ ﻣﺴﺎﻓﺮﺕ ﺭﻓﺘﻨﺪ. ﮐﺸﺘﯽ ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﺭﺍ ﺁﺭﺍﻡ ﺩﺭ ﺣﺮﮐﺖ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﻃﻮﻓﺎﻧﯽ ﺁﻣﺪ ﻭ ﻣﻮﺝ ﻫﺎﯼ ﻫﻮﻟﻨﺎﮐﻭ ﮐﺸﺘﯽ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺁﺏ ﻣﯿﺸﺪ ﻭ ﺗﺮﺱ ﻫﻤﮕﺎﻥ ﺭﺍ ﻓﺮﺍﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﻣﻠﻮﺍﻥ ﻧﯿﺰ ﻣﯽ ﻓﻬﻤﯿﺪ ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﺩﺭ ﺧﻄﺮﻧﺪ ﻭ ﻧﺠﺎﺕ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﮔﺮﻓﺘﺎﺭﯼ نیاز ﺑﻪ ﻣﻌﺠﺰﻩ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪﯼ ﺩﺍﺭﺩ.ﯽ ﺑﻪ ﺭﺍﻩ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ
جوانی با دوچرخه اش با پیرزنی برخورد کرد.و به جای اینکه از او عذرخواهی کند و کمکش کند تا از جایش بلندشود، شروع به خندیدن و مسخره کردن او نمود؛سپس راهش را کشید و رفت! پیرزن صدایش زد و گفت: چیزی از تو افتاده است.جوان به سرعت برگشت وشروع به جستجونمود؛ پیرزن به او گفت: زیاد نگرد؛ مروت و مردانگی ات به زمین افتاد و هرگز آن را نخواهی یافت.."زندگی اگر خالی از ادب و احساس و احترام و اخلاق باشد، هیچ ارزشی ندارد"زندگی حکایت قدیمی کوهستان است!صدا می کنی و می شنوی؛پس به نیکی صدا کن، تا به نیکی به تو پاسخ دهند geteditorinit("http://mihanblog.com/public","data[content1_html]",890186,1,750,350,0,0,"content1_html")
جوان خیلی آرام و متین به مرد نزدیک شد و با لحنی مؤدبانه گفت : ببخشید آقا! من می تونم یه کم به خانوم شما نگاه کنم و لذت ببرم؟ مرد که اصلا توقع چنین حرفی را نداشت و حسابی جا خورده بود، مثل آتشفشان از جا در رفت و میان بازار و جمعیت، یقه جوان را گرفت و عصبانی، طوری که رگ گردنش بیرون زده بود، او را به دیوار کوفت و فریاد زد: مردیکه عوضی، مگه خودت ناموس نداری ... ...ه می خوری تو و هفت جد آبادت ... خجالت نمی کشی؟ جوان امّا، خیلی آرام، بدون اینکه از رفتار و فحش های مرد عصبی شود و عکس العملی نشان دهد، همانطور مؤدبانه و متین ادامه داد: خیلی عذر می خوام فکر نمی کردم این همه عصبی و غیرتی شین، دیدم همه بازار دارن بدون اجازه نگاه میکنن و لذت می برن، من گفتم حداقل از شما اجازه بگیرم که نامردی نکرده باشم ... حالا هم یقمو ول کنین، از خیرش گذشتم مرد خشکش زد... همانطور که یقه جوان را گرفته بود، آب دهانش را قورت داد و زیر چشمی زنش را برانداز کرد ..
دیشب خواب دیدم که مرده بودم ... روز اول یه فرشته اومد بهم گفت: چی میخوای؟ بهش گفتم:آب گفت برو بالای اون تپه آب بخور ... وقتی رفتم دیدم یه چشمه بزرگی بود، دل سیر آب خوردم روزسوم همون فرشته گفت : امروز چی میخوای؟ بازم گفتم: آب ... گفت برو بالا اون تپه آب بخور ... درحالی ک چشمه کوچکترشده بود،دل سیر آب خوردم ..... روز هفتم، همون فرشته گفت:امروز چی میخوای؟؟ بازم گفتم آب .. گفت برو بالا اون تپه ... درحالی که چشمه کوچک وکوچکتر شده بود..آب خوردم.... بعد چهلم همون فرشته گفت : امروز چی میخوای؟ ... با عطش فراوان گفتم : آب ... گفت برو بالا اون تپه ... درکمال تعجب دیدم قطراتی مدام در حال ریزش هستند ...برگشتم و به فرشته گفتم : چرا اینطوری شده؟؟؟... گفت : روز اول ، همه دوستات ، فامیلات ، عشقت و مادرت برات اشک ریختند ، روز سوم فقط عشقت ، رفیقات و مادرت برات اشک ریختن ... روزهفتم فقط رفیقات و مادرت برات اشک ریختن ولی روز چهلم فقط این مادرت بود که برات اشک میریخت و همین قطرات همیشه پاپرجاست... وقتی بیدار شدم پای مادرمو بوسیدم وفهمیدم عشق فقط مادر است وبس سلامتی همه مادرا
♥•٠· روزی ﻣﻬﻨﺪﺱ ﺳﺎﺧﺘﻤﺎﻧﯽ ، ﺍﺯ ﻃﺒﻘﻪ ﺷﺸﻢ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺩ ﮐﻪ ﺑﺎ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﮐﺎﺭﮔﺮﺍﺵ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻧﻪ . ﺧﯿﻠﯽ ﺍﻭﻧﻮ ﺻﺪﺍ ﻣﯿﺰﻧﻪ ﺍﻣﺎ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺷﻠﻮﻏﯽ ﻭ ﺳﺮﻭ ﺻﺪﺍ ، ﮐﺎﺭﮔﺮ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻧﻤﯿﺸﻪ . ﺑﻪ ﻧﺎﭼﺎﺭ ﻣﻬﻨﺪﺱ 10 ﺩﻻﺭ ﻣﯿﻨﺪﺍﺯﻩ ﭘﺎﯾﯿﻦ ( ﺗﺎ ﺑﻠﮑﻪ ﮐﺎﺭﮔﺮ ﺑﺎﻻ ﺭﻭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻨﻪ ) . ﮐﺎﺭﮔﺮ 10 ﺩﻻﺭ ﺭﻭ ﺑﺮﻣﯿﺪﺍﺭﻩ ﻭ ﺍﻭﻧﻮ ﺗﻮﺟﯿﺒﺶ ﻣﯿﺬﺍﺭﻩ ﻭ ﺑﺪﻭﻥ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎﻻ ﺭﻭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻨﻪ ﺷﺮﻭﻉ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﺑﻪ ﮐﺎﺭ ﮐﺮﺩﻥ . ﺑﺎﺭ ﺩﻭﻡ ﻣﻬﻨﺪﺱ 50 ﺩﻻﺭ ﻣﯿﻔﺮﺳﺘﻪ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﮐﺎﺭﮔﺮ ﺑﺪﻭﻥ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎﻻ ﺭﻭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻨﻪ ﮐﻪ ﺑﺒﯿﻨﻪ ﺍﯾﻦ ﭘﻮﻝ ﺍﺯ ﮐﺠﺎ ﺍﻭﻣﺪﻩ، ﭘﻮﻟﻮ ﻣﯿﺬﺍﺭﻩ ﺗﻮ ﺟﯿﺒﺶ . ﺑﺎﺭ ﺳﻮﻡ ﻣﻬﻨﺪﺱ ﺳﻨﮓ (ﮐﻮﭼﮑﯽ) ﺭﻭ ﻣﯿﻨﺪﺍﺯﻩ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻭ ﺳﻨﮓ ﻣﯿﺨﻮﺭﻩ ﺑﻪ ﺳﺮﮐﺎﺭﮔﺮ . ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻟﺤﻈﻪ ﮐﺎﺭﮔﺮ ﺳﺮﺷﻮ ﺑﻠﻨﺪ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﻭ ﺑﺎﻻ ﺭﻭ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﻭ ﻣﻬﻨﺪﺱ ﮐﺎﺭﺷﻮ ﺑﻬﺶ ﻣﯿﮕﻪ ﻭ ﺣﺮﻓﺎﺷﻮ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﻣﯿﺰﻧﻪ . ﺍﯾﻦ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻫﻤﺎﻥ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺍﺳﺖ ﺧﺪﺍﯼ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻧﻌﻤﺖ ﻫﺎ ﺭﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺎ ﻣﯿﻔﺮﺳﺘﻪ ﺍﻣﺎ ﻣﺎ ﺳﭙﺎﺱ ﮔﺬﺍﺭ ﻧﯿﺴﺘﯿﻢ . ﺍﻣﺎ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺳﻨﮓ ﮐﻮﭼﮑﯽ ﺑﺮ ﺳﺮﻣﻮﻥ ﻣﯿﻔﺘﻪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻭﺍﻗﻊ ﻫﻤﺎﻥ ﻣﺸﮑﻼﺕ ﮐﻮﭼﮏ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﻧﺪ ﺩﺭ ﺍﻭﻥ ﻣﻮﻗﻊ ﺑﻪ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺭﻭﯼ ﻣﯽ ﺁﻭﺭﯾﻢ ، ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺧﺎﻃﺮ ﺍﺳﺖ ، ﻫﺮ ﺯﻣﺎﻥ ﮐﻪ ﺍﺯ ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﻣﺎﻥ ﻧﻌﻤﺘﯽ ﺑﻪ ﻣﺎ ﺭﺳﯿﺪ ، ﻻﺯﻡ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺳﭙﺎﺱ ﮔﺬﺍﺭ ﺑﺎﺷﯿﻢ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺳﻨﮕﯽ ﺑﺮ ﺳﺮﻣﺎﻥ ﺑﯿﻔﺘﺪ … متأسفانه به هنگام وفور نعمت گاهی منعم را فراموش می کنیم.
به فرق بین بازیكنان فوتبال و داور بازى توجه كنید؛ بازیكن فقط به بازى عشق مى‏ورزد در حالى كه داور، بازى كردن بازیكن را مورد توجه قرار مى‏دهد، خودش بازى نمى‏كند بلكه بازیكن تحلیل مى‏كند. انسان‏ها نیز در این دنیا دو گونه‏اند: عده‏اى كه در این دنیا بازیگرند، به سرعت عمرشان مى‏گذرد و نمى‏فهمند كه چه مى‏كنند، همین كه نان و آب به دست آورند دل خوش‏اند. عده دیگرى از انسان‏ها نیز هستند كه از این سطح بالاتر آمده‏اند و زندگى خودشان را تحلیل مى‏كنند. یعنى فقط بازیگر نیستند، بلكه تماشاگر هم هستند مثلاً شخصى، غذاهاى گوناگون را پى در پى مى‏خورد و فقط به خوشمزگى آنها توجه دارد (یعنى فقط بازیگر است)، و دیگرى در عین این كه غذا مى‏خورد غذا خوردنش را تحلیل و ارزیابى مى كند، یعنى لذّت بردنش را مى‏بیند و غذا خوردنش را تحلیل مى‏كند، در چنین حالى است كه نورى به قلب این شخص افتاده. چرا كه حیوان، فقط غریزه است و كسى كه فقط به غرایز خودش بپردازد هنوز در حدّ قوّه حیوانیه است. اما انسان مى‏تواند به مرحله‏اى برسد كه قوّه حیوانى خودش را ببیند. حیوان شهوت دارد ولى انسان، هم شهوت دارد و هم شهوت داشتن خودش را مى‏تواند ارزیابى كند.(استاد طاهرزاده)
عدالت و لطف خدا ♥•٠· زنى به حضور حضرت داوود (ع) آمد و گفت: اى پیامبر خدا پروردگار تو ظالم است یا عادل؟ داوود (ع) فرمود: خداوند عادلى است که هرگز ظلم نمى کند. سپس فرمود: مگر چه حادثه اى براى تو رخ داده است که این سؤال را مى کنى؟ زن گفت: من بیوه زن هستم و سه دختر دارم، با دستم ریسندگى مى کنم، دیروز شال بافته خود را در میان پارچه اى گذاشته بودم و به طرف بازار مى بردم
دو تا خانم تو محل کارشون داشتند با هم صحبت می کردند ...اولی : دیشب، شب خیلی خوبی برای من بود. تو چه طور؟دومی : مال من که فاجعه بود. شوهرم وقتی رسید
جوان ثروتمندی نزد عارفی رفت و از او اندرزی برای زندگی نیک خواست ... عارف او را به کنار پنجره برد و پرسید: چه می بینی؟ گفت: آدم هایی که می آیند و می روند و گدای کوری که در خیابان صدقه می گیرد. بعد آینه بزرگی به او نشان داد و باز پرسید: در آینه نگاه کن و بعد بگو چه می بینی؟ گفت: خودم را می بینم ! عارف گفت: ولی دیگر دیگران را نمی بینی ! آینه و پنجره هر دو از یک ماده ی اولیه ساخته شده اند و آن چیزی نیست جز "شیشه" اما در آینه لایه ی نازکی از نقره در پشت شیشه قرار گرفته و در آن چیزی جز شخص خودت را نمی بینی این دو شی شیشه ای را با هم مقایسه کن : وقتی شیشه فقیر باشد، دیگران را می بیند و به آنها احساس محبت می کند. اما وقتی از جیوه (یعنی ثروت) پوشیده می شود، تنها خودش را می بیند ! تنها وقتی ارزش داری که شجاع باشی و آن پوشش جیوه ای را از جلو چشم هایت برداری، تا بار دیگر بتوانی دیگران را ببینی و دوستشان بداری ...
از امیر كبیر پرسیدند : در مدت زمان محدودی که داشتی چطور این مملکت رو از هرچی دزده پاک کردی؟ گفت: من خودم دزدی نمی کردم و نمی گذاشتم معاونم هم دزدی کند. اونم از این که من نمی گذاشتم اون دزدی کنه، نمی گذاشت معاونش دزدی کنه و .... تا آخر همین طور... اگه من دزدی میکردم تا آخر دزدی میکردن و کشور می شد دزدخونه همه هم دنبال دزد میگشتیم و چون همه مون دزد بودیم هیچ دزدی هم محکوم نمی کردیم مردم هم گیج و ویج می شدن ........................ خانه از پای بست ویران است خواجه در بند نقش ایوان است.
مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت. در بین کار گفت و گوی جالبی بین آنها در گرفت. آنها در مورد مطالب مختلفی صحبت کردند. وقتی به موضوع خدا رسید آرایشگر گفت: «من باور نمی کنم که خدا وجود دارد.» مشتری پرسید: «چرا باور نمی کنی؟» آرایشگر جواب داد: «کافیست به خیابان بروی تا ببینی
قصاب در مغازه اش مشغول کار بود که با دیدن سگی که به طرف مغازه اش نزدیک می شد حرکتی کرد که از جلوی مغازه دورش کند اما کاغذی را در دهان سگ دید کاغذ را از سگ گرفت روی کاغذ نوشته بود لطفا ۱۲ عدد سوسیس و یه ران گوسفند ...
سوال یک دختر بچه 9 ساله شیعه از مدیر اهل سنت خود که باعث شد تمام کارشناسان شبکه های وهابی جوابی بجز سکوت برایش نیافتند (کمی طولانی ولی ارزش خواندن رو داره ) : ما در کلاس که 24 نفر هستیم،معلم ما وقتی میخاد از کلاس بیرون بره،به من میگه: خانم محمدی،شما مبصر باش تا نظم کلاس بهم نریزه...و به بچه ها میگه: بچه ها،شما گوش به حرف مبصر کنید،تا من برگردم شما میگید پیامبر (ص) از دنیا رفت و کسی را به جانشینی خودش انتخاب نکرد آیا پیامبر(ص)، به اندازه معلم ما، بلد نبود یک مبصر و یک جانشین بعد از خودش تعیین کند که نظم جامعه اسلامی بهم نریزد؟! جواب مدیر اهل سنت به دانش آموز شیعه :برو فردا با ولیت بیا کارش دارم. دانش اموز رفت و فرداش با دوستش اومد. مدیر گفت دختر چرا ولیتو نیووردی، مگه نگفتم ولیتو بیار ؟ دانش اموز گفت این ولیه منه دیگه .مدیر عصبانی شدو گفت: منظور من سر پرستته، پدرته، رفتی دوستتو آوردی؟ دانش اموز گفت : نشد دیگه اینجا میگی ولی یعنی سر پرست، پس چطور وقتی پیامبر میگه این علی ولی شماست میگید معنی ولی میشه دوست.
روزی زنی با شوهرش غذا میخورد. فقیری درب خانه را زد. زن بلند شد و دید که فقیر است. غذایی برداشت تا به او بدهد. شوهرش گفت: کیست ،؟ زن جواب داد: فقیر است برایش غذا میبرم. شوهرش مانع شد تا اینکه جر و بحث شان بالا گرفت و کارشان به طلاق کشید.