استاد
دوباره سوال خود را پرسید و باز مجنون در گوش لیلی و باز لیلی هیچ نگفت و
بعد از بار سوم استاد لیلی را خواند و چوب را بر پای لیلی بست و او را فلک
کرد . لیلی گریه نکرد و هیچ نگفت. بعد از کلاس، لیلی با پای کبود
لنگ لنگ قدم بر می داشت که مجنون عصبانی دستش را بر بازوی لیلی زد و گفت:
دیوانه، مگر کر بودی که آنچه را به تو گفتم نشنیدی و یا لال که به استاد
نگفتی.لیلی اشکش در آمد و دوید و رفت ... .استاد که شاهد
این منظره بود پیش رفت و گوش مجنون را کشید و گفت: لیلی نه کر بود و نه
لال، از عشق شنیدن دوباره صدای تو، فلک را تحمل کرد و دم بر نیاورد، اما از
ضربه اهسته دست تو اشکش در آمد، من اگر او را به فلک بستم استادش بودم و
حق تنبیه او را داشتم اما تو عشق او بودی و هیچ حقی برای سرزنش کردنش
نداشتی.مجنون کاش می فهمیدی که لیلی کر شد تا تو باز گویی ...