مردی درحال مرگ بودوقتیکه متوجه مرگش شد خدا را با جعبه ای در دست دید
خدا : وقت رفتنه
مرد : به این زودی؟ من نقشه های زیادی داشتم
خدا : متاسفم ولی وقت رفتنه
مرد : درجعبه ات چی دارید؟
خدا : متعلقات تو را
مرد : متعلقات من؟ یعنی همه چیزهای من ؛ لباسهام پولهایم و ـ ـ ـ
خدا : آنهادیگر مال تو نیستند آنهامتعلق به زمین هستند
مرد :خاطراتم چی؟
خدا : آنهامتعلق به زمان هستند
مرد :خانواده و دوستانم؟
خدا : نه ، آنهاموقتی بودند
مرد :زن و بچه هایم؟
خدا :آنهامتعلق به قلبت بود
مرد : پس وسایل داخل جعبه حتما بدنم هستند؟
خدا : نه ؛ آن متعلق به گرد و غبار هستند
مرد : پس مطمئنا روحم است؟
خدا : اشتباه می کنی روح تو متعلق به من است
مرد بااشک درچشمهایش و باترس زیاد جعبه در دست خدا راگرفت و بازکرد ؛دید خالی است!
مرد دل شکسته گفت : من هرگز چیزی نداشتم؟
خدا : درسته، تو مالک هیچ چیز نبودی!
مرد : پس من چی داشتم؟
خدا : لحظات زندگی مال تو بود؛ هرلحظه که زندگی کردی مال تو بود.
زندگی فقط لحظه ها هستند
قدر لحظه هارا بدانیم ولحظه هارادوست داشته باشیم
روزی که زندگی را سرفه خواهیم زد چیزی با خود نخواهیم برد
نه پول ، نه ماه و خورشید برای روشنایی خانه های کوچک مان در زمین
چیزی تا انتهای شب باقی نیست
لحظه ها را دریاب و فریاد مردگان و دست های متعلق در هوا از تبار خروارها خاک
نماز
نماز
نماز
نماز فقط با تو خواهد ماند
دیگران گرد و خاکی بیش نیستند