روزی مرد مومنی سوار بر خر از دهی به دهی دیگر میرفت. در میان راه عده ای از جوانان که شراب خورده و مست بودند راه را بر او میبندند و یکی از آنها جامی را پر از شراب به او تعارف میکند.مرد استغفرالله گویان سرباز زد و ولی جوانان دست بردار نبودند. بلاخره یکی از آنها تهدید کرد که اگر شراب تعارفی را نخورد کشته میشود.مرد برای حفظ جان راضی شده و با اکراه جام گرفته و رو به آسمان گفت:خدایا تو میدانی که من بخاطر حفظ جانم این شراب را میخورم.چون جام را به لب نزدیک کرد ناگهان خرش شروع به تکان دادن سرخود کرد و سر خر به جام شراب خورد و شراب بر زمین ریخت و جوانان خندیدند.مرد نیز با دلخوری گفت:پس از عمری خواستیم شرابی حلال بخوریم این سر خر نذاشت....از نامه ی داستان