مردم شهر به هوشید...؟هر چه دارید و ندارید بپوشید وبرقصید و بخندید که امشب سر هر کوچه خدا هست.روی دیوار دل خود بنویسید خدا هست.نه یک بار و نه ده بار که صد بار به ایمان و تواضع بنویسید خدا هست...خدا هست.سر آن سفره خالی که پر از اشک یتیم است...خدا هست.پشت دیوار گلی پیرزنی گفت:خدا هست.آن جوان با همه خستگی و در به دریها سر تعظیم فرو برد و چنین گفت:خدا هست.کودکی رفت کنار تخته...گوشه تیره این تخته نوشت:در دل کوچک من درد زیاد است ولی یاد خدا هست.مادری گفت:دلم میلرزد!کودکانم چه بپوشند؟!چه بگویم که بدانند نداری درد است!پدر از شرم سرش پایین بود....زیر لب زمزمه میکرد:خدا هست.قاضی شهر قضاوت سخت است...نکن حکم به تنبیه و مجازات...به زندان و به شلاق.کوچه هایی است در این شهر...پر از جرم و کثافت.پر از مرگ شرافت!پر از غصه و اندوه!پر از درد نداری.پر از نکبت و خواری!پر از هرزگی و دزدی و معتادی و بدبختی و بیچارگی مردم خوبی که فقط محتاجند.به پیغمبر و پیر و ملکوت و بت و میخانه و هر چیز که ایمان تو باشد قسم این جرم و جنایت همه از ریشه فقر است.کافری نیست در این شهر.خدا باور این مردم پاک است...فقط درد نداری است که از ریشه مسلمانی ما را تبری زد که نگویید و نپرسید...نگویید که این مردم بیچاره نخندند و نرقصند و نپوشند و ننوشند وبلا نسبت حضار...نگو...نه که ایمان و مسلمانیشان زیر سوال است!!غم مردم این کوچه و آن کوچه بدانید و بکوشید که اینگونه نباشد.بکوشید که ایمان و مسلمانیتان زیر سوال است!کودکی گریه کند...آه کشد...عرش خدا میلرزد.دل مردم خون است!حال بابا خوش نیست...دل بابا خون است...حال قاضی خوب است...؟! شاعر گرانقدر محمد رضا نظری