من عقابی بودم که نگاه یک مارسخت آزارم دادبال بگشودم و سمتش رفتماز زمینش کندمبه هوا آوردمآخر عمرش بود که فریب چشمش ، سخت جادویم کرددر نوک یک قله ، آشیانش دادم که همین دل رحمی ، چه به روزم آوردعشق ، جادویم کردزهر خود بر من ریختاز نوک قله زمین افتادمتازه آمد یادم ، من عقابی بودم بر فرازِ یک کوهآشیانِ خود را به نگاهی دادم